حساب حسابه

موضوعات حسابداری اقتصاد بورس اکسل مالیاتی علمی بهداشتی دین و زندگی و اطلاعات عمومی

حساب حسابه

موضوعات حسابداری اقتصاد بورس اکسل مالیاتی علمی بهداشتی دین و زندگی و اطلاعات عمومی

صدقه

روزی یهودی بر حضرت رسول (ص) گذشت ، حضرت فرمود : امروز ماری سیاه قفای این یهودی را نیش بزند و او را بِکُشد ، پس یهودی برفت و پشته هیزم به دوش گرفته مراجعت کرد ، حضرت فرمود هیزم را بر زمین گذاشت مارِ سیاهی بر چوبی چسبیده بود ، پرسید ای یهودی امروز چه کردی گفت دو نان داشتم یکی را خوردم و یکی را تصدق کردم { صدقه دادم } ، حضرت فرمود به برکت این تصدق شَرِ این مار از تو دفع شده است. شرافت الاسخیاء و رذالت البخلا { مولف : علامه حاج شیخ ذبیح الله محلاتی } صفحه12

در کتاب من لا یحضر الفقیه از امام باقر (ع) نقل شده است که فرمودند : نیکوئی و صدقه برطرف می کند فقر را و می افزاند در عمر و دفع می کند از صاحب خود هفتاد قِسم مُردن بد را. شرافت الاسخیاء و رذالت البخلا { مولف : علامه حاج شیخ ذبیح الله محلاتی } صفحه13

سود و زیان

امام هادی (ع) فرمود : دنیا بازارى است که عده ‏اى در آن سود برند و عده ‏اى هم زیان نمایند. تحف العقول صفحه 882  

داستان جالب با نتیجه های جالب تر(نتیجه ها را با دقت بخوانید!)


من خیلی خوشحال بودم.من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم.والدینم خیلی کمکم کردند. دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود. فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود. اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم. یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی. سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان 100هزارتومان به من بدی بعدش حاضرم با تو .………! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم. اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم. وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم. یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی. ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم. ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی.


نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید.

************ ******

چهار تا دوست که ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن. بعد از یه مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون...

اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شرکت. پسرم انقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد...

دومی: جالبه. پسر من هم مایهء افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دورهء خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمی ترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد.

سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده... اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تأسیس کرده و میلیونر شده... پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ۳۰۰۰ متری بهش هدیه داد.

هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟ سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم. راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟

چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه. سه تای دیگه گفتند: اوه! مایهء خجالته! چه افتضاحی! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره. اتفاقاً همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ۳۰۰۰ متری هدیه گرفت!

نتیجهء اخلاقی: هیچوقت به چیزی که کاملا" در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن!

زن‌ها فرشته‌اند

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»

خداوند پاسخ داد: «از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او در کنار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.»

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: «اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم؛ و اینها برای شادی من کافی است.»

خداوند لبخند زد: «فرشتۀ تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»

کودک ادامه داد: «من چطور می‌توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی‌دانم؟»

خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشتۀ تو، زیبا‌ترین و شیرین‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»

کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»

خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: «فرشته‌ات دست‌هایت را کنار هم می‌گذارد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعا کنی.»

کودک سرش را برگرداند و پرسید: «شنیده‌ام که در زمین انسان‌های بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟»

خداوند پاسخ داد: «فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.»

کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.»

خداوند لبخند زد و گفت: «فرشته‌ات همیشه دربارۀ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛ گرچه من همواره کنار تو خواهم بود.»

در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به‌آرامی یک سوال از دیگر از خداوند پرسید: «خدایا اگر باید همین حالا بروم، لطفا نام فرشته‌ام را به من بگو.»

خداوند شانۀ او را نوازش کرد و پاسخ داد: «مهم نیست چه نامی دارد؛ می‌توانی او را فقط مادر صدا کنی.»

گزیده سخن

مولا علی (ع) : گفتار حکیمانه را از هرکس یاد بگیرید ، ولو که گوینده ی آن از نظر مذهبی گمراه باشد . الحدیث جلد 3 صفحه 114