آوردهاند که شتربانی به هنگامی که آفتاب عمرش بر لب بام رسیده بود که طبیعتاً یاد آخرت و حساب و کتاب جدیتر می شود (به قول نوشتههای پشت وانت بارهای تهران: پاک بودن در جوانی شیوهی پیغمبر است ورنه هر گبری به پیری می شود پرهیزگار) و نوبت پشیمانی از گناهان فرا می رسد، تصمیم گرفت از پیرترین شترش که با بردباری و صداقت سالیان درازی به او خدمت کرده بود حلالیت بطلبد، باشد که از بار گناهان رفته بکاهد آبی بر سوزش عذاب وجدان بزند و از وحشت عاقبت اندکی فرو کاهد.
بدین غرض به نزد شتر رفت و با چشم گریان و سر و روی نادم و پریشان گفت: "دوست گرامی من و تو با هم پیر شدهایم چه روزگارها با هم گذراندهایم، در سرما و گرما گرسنگی و سیری، دارایی و نداری با هم ساخته و بار را به سر منزل مقصود رساندهایم. من از تو بسیار سپاسگزارم که در تمام این سالیان پاس مرا داشتی و هرگز تمرّد نکردی و فروگذار ننمودی، من هم البته تو را دوست میداشتهام و تو را بر بقیه شترها برتری میدادهام و تا جایی هم که ممکن بوده کمابیش تیمار تو را داشتهام، خوب البته گاهی دست تنگ بودهام و گاهی فشار کار و زندگی باعث شده سختگیریهایی هم نسبت به تو اعمال کردهام، گاهی علوفهات دیر شده گاهی خوابت بیگاه شده و گاهی از من درشتی هم دیده یا دشنامی هم شنیدهای، من البته از همه اینها پشیمانم و از بابت همهی اینها عذر خواهم و حلالیت میطلبم؛ زیرا واقفم که در درگاه حضرت احدیت موجودات همه گرامیاند و ایبسا که شأن شتری چون تو در آن حضرت، برتر از شأن گنهکار پریشان روزگاری چون من باشد. لذا تا فرصت باقی است از تو حلالیت میخواهم و امیدوارم به حقّ دوستی و معاونت دراز مدت درشتی های مرا با دل نرم خودت ببخشایی و پردهی زیبای چشمت را بر گناهان من هم همچون ریگ و رمل بیابان بپوشانی؛ باشد که شرط دوستی به جای آوری و این شفقت و گذشت تو موجبات آمرزش این بنده خاطی را در درگاه باری تعالی فراهم آورد."
شتربان بغض در گلو و اشک در چشم ملتمسانه استغاثه میکرد و میکرد. پیر شتر بیچاره به علت سادگی حیوانی دلش بسیار به حال شتربان سوخت و چشمه غریزی بخششاش فراوان به جوش درآمد و لذا با مهربانی تمام، لبهای کلفت به سخن باز کرد؛ لیکن اصلاً کلفت نگفت و کلفتی نکرد و گفت:
"ارباب محترم، من هم از عمری که که در خدمت تو سپری کردهام چندان پشیمان نیستم و خدای متعال را سپاسگزارم که نصیب من مردی خدا جوی و متعبّد و ترسان از روز جزا گردانید. تو راست میگویی که با هم افت و خیز بسیار داشته ایم و شبان و روزان در جنگلها و بیابانها، در شهرها و آبادیها سر کردهایم، هرچه بوده گذشته و خردمندان گفتهاند که گذشتهها گذشته و نباید حال و آیندهی خود را فدای گذشتهها کرد. ارباب عزیزم! من هر چه فکر میکنم کینه و عداوتی در دل نسبت به تو ندارم، و چه بهتر؛ زیرا که کینه دل را سیاه میکند و من نمیخواهم چندان سیاه دل باشم. لذا همه درشتیها و نامهربانیهای تو را از سویدای دل میبخشم و فراموش میکنم یا شاید باید بگویم همه این ناملایمات و ناسازگاریها و عصبیتهای تو را پیش از این، به پارهای مهربانیها و تیمار داریهای گاه گاهت، بخشیده و فراموش کردهام. لیکن ارباب عزیزم یکبار با من کاری کردهای که هر چه میکنم جراحت ناشی از آن در دلم التیام نمی یابد."
شتربان که از گفته های نخستین شتر بسیار مسرور شده بود از این نکتهی آخر دلش فشرده شد و آه از نهادش برآمد و بلافاصله پرسید "قربان خاک زانوی مبارکت شوم این جسارت آخری که گفتی از این بندهی حقیر سرا پا تقصیر سر زده کدام است و چگونه بوده است؟"
پیر شتر در پاسخ گفت: "من همه دشنامها و درشتی های تو و چوبهایی که به سر و کولم کوبیدهای را به علت سابقه دوستی و موهای سفید و کمر خمیده و دندانهای فرو ریخته و چشمهای آب ریزانات حلال میکنم امّا از آنچه که نمیتوانم هرگز بگذرم و جراحت آن نمیگذارد که در این باره حلالت کنم این است که زمانی که از بغداد راهی بصره بودیم و تو بار بسیار گران بر کول من گذاشته بودی و راه بس دشوار بود و حرامیان از پس و چون من بسیار مانده شده بودم تو به هر دلیل نامشخص افسار مرا به دم خری بستی و حرمت مرا شکستی و دلم را آزرده کردی و شأنی را که در طول سالیان فکر میکردم در کاروان تو برای خودم و بر اثر زحمات و خدمات بیپایان شبانروزی فراهم آوردهام به یکباره فرو کشیدی. و من دریافتم که پیش توی ناصواب؛ دوغ و دوشاب، تجربه و مهارت، سعی و کوشش، ارشدیت و وفاداری همه و همه پشیزی ارزش ندارد، و ارباب گرامی این آن واقعه است که بر تو هرگز حلال نخواهم کرد."